من
پرندهای را میشناختم
که یک روز صبح
همراه آفتاب آمد
و یک روز صبح
بی آن که آفتاب غروب کند
غروب کرد.

من
پرندهای را میشناختمکه یک روز صبحهمراه آفتاب آمدو یک روز صبحبی آن که آفتاب غروب کندغروب کرد.این حکایت همه ماست:غروب میکنیم؛دیر یا زودپیر یا جوان.مهم این است که جاری باشیم؛درست مثل رود.رود که باشیمرگ معنا نداردو تودر رگِ زندگیِ طبیعتراه میروی.من رودخانهای را میشناختمکه آمدنش را آغازی نبود؛و گرچه همیشه میرفتاماهیچگاه رفتنی نبود.او اکنوندر همه ما جریان داردو طبیعتِ جامعه ماچه آنهایی که با ریاضیات مأنوساندیا دیگرانی که میانه خوبی ندارندجریانِ بزرگی او را میدانندو به خروشان بودنشافتخار میکنند.من دلتنگ رودخانهای هستمکه گرچه میروداماهیچگاه رفتنی نیست.
متن شعر از جناب دکتر مجید میرزاوزیری